05/06/88
...اصلا دلم میگیرد،
می روم کنار پنجره می بینم گنجشکها دارند از دانه هایی که همسایه در حیاط ریخته می خورند،
گاهی دانه می خورند و گاهی همدیگر را نگاه می کنند،دلشان خوش است و سرشان سلامت،
بعضیشان اطراف را نگاه می کنند تا مبادا گربه ی سیاهی ، سنگ تیر و کمان کودکی یا دشمن نیاید،
در دل کوچکشان برای خود نگرانند، و از سفره ای که همسایه ی مهربان برایشان پهن کرده شادمان،
می نگریستم و دلم بیشتر تنگ میشد ، تا دیدم همسایه آرام پنجره را باز کرد ، طوری که آواز گنجشکها قطع نشود، دستی که سنگی در کف داشت از پنجره خارج شد...مدام زاویه ی دست تغییر می کرد گویی می خواهد بهترین گنجشک را شکار کند، دلم آتش گرفت، دانه ها طعمه بودند.... آنقدر آرام و با دقت هدف گرفته بود که گنجشکها متوجه حضورش نشدند... می خواستم فریاد بزنم و آنها را برهانم، می خواستم دست همسایه را بشنکم ولی دور بودم.... همسایه دستش را چرخاند، سنگ را در دستش نیز، تا به زاویه ی مطلوب رسید، سپس بی حرکت ماند، چند لحظه تکانی نخورد، به ناگهان سنگ را پرتاب کرد، می توانستم حیاط را از خون گنجشک مضروب تصور کنم، تقابل احساس شادی با ضربه ی کاری را در او می توانستم حس کنم، جوجه هایی که بی غذا خواهند ماند، آشیانه ای سرد....ولی.... صدای ناله ی وحشتناکی آمد .... چند گنجشک پرواز کردند ، بعضی بی اعتنا مشغول دانه برچیدن بودند... اما هیچکدام آسیبی ندیدند....پس چه شد؟
چشمم به گوشه ی حیات افتاد.... دیدم گربه ای کور بر زمین افتاده و یک پایش زیر دیگ مسی گیر کرده است.......آنجا دامی برای مزاحمان کار گذاشته شد بوده.....همسایه هنوز مهربان است....
آه.....یادم نبود که ماه رمضان است....
دلم سبز شد و با خدا گفتم : میدانم برایمان سفره گسترده ای و هوایمان را داری ؛
در این ماه تو، چشمهای دلخونمان به دست توست....